دیدار یار

روز قبل عید است، روزی که یک دوست مرا دید و یک کارت نثارم کرد، کارت را که دیدم، فهمیدم نوشته ملاقات، گفتم ممنون و موضوع را فهمیدم، یکی از دوستان هم صبح باهم به مصلی رفتیم و از او اصرار که «بابا بیا بریم جلو آقا را ببینیم» ماهم با همان حالت تکبری که اینجا شلوغه بزار خلوت تر شد میبنیم، گفت آخه عزیز من مگه خلوت هم به اقا میمونه تو ببینیش، گفتم چی فکر کردی نه من میرم میبنیم ، تا این رو گفتم گفت نامرد کارت داری، نگفتی، جلوی ماراهم گرفتی ک نریم جلو، خوب اولش میگفتی، منم با کلی کلاس گفتم باشه مشکلی نیست، میخواهی برو، گفت حالا که اقا اومده شعار ها شروع شده، نماز خونده شدو این بنده خدا نمی دونم چه دعایی کرد!!! فقط با غضب به من نگاه می کرد، بعدش رفت روی سکوی مصلا تا رهبر عزیزمان را ببینید. ماهم گفتیم میشینیم زیر گرما با ال ای دی نصب شده که اصلا هم مشخص نیست تازه با تاخیر میاد میشنویم و می بینیم، گذشت و مراسم تمام شد. رفتم سریع به مترو، یاد حاجی بخشی افتادم، پیرمردی با چفیه اون ور سکوی مترو که به سمت تجریش می رفت و خلوت بود، شعار می داد مرگ بر آمریکا، این ور که همه جوان بودند و پرتر بود با صدای بلند می گفت مرگ برآمریکا، پیرمرد رجز می خواند و شعار می داد مرگ بر آل سعود خائن، این ور میگفت مرگ بر آل سعود خائن، ناگهان قطار وارد شد، ولی تو اون حالت نیز پیرمرد گفت، مرگ بر اسرائیل نجس، اینور یک دفعه مثل اینکه توپی ترکیده باشه، شروع شد به شعار داده باهم، مرگ بـــــــــر اسرائیل، مرگ بر آمریکا، درود بر رزمندگان اسلام و…. خیلی جالب بود ماهم با همون حالت حاجی بخشی میگفتیم، ماشا الله حزب الله و با صلوات و سلام وارد قطار شدیم، هرکی میرسید میگفت صلوات، وهمه باهم صلوات می فرستادند، نمی دونم این جمعیت از کجا آمده و چجوری اینقدر منفعل هستند در روز های دیگر، اخر اگر همین ها هم امر به معروف کنند دیگر کی جرات میکنه در روز عادی با هر وضع و هر گفتاری بچرد، بله بچرد، اما بگذریم، ایستگاه پیدا شدیم و کلی زنگ و کلی هماهنگی رسیدیم جلوی در ورودی، یک نفر پیرمرد آمد جلو و گفت،حاجــــــــــِ کارت داری به ما برسونی، گفتم با تکبر، نه کارت برای هر کسی نیست، یک کارت است و من خودم میرم، تا رسیدم به ورودی دفتر، دیدم یک برادر ارزشمند و محترم با چه عزتی جلو اومده کلی سلام و احوال پرسی و تبریک عید گفت ، حاج آقا ببخشید کارت ورود و ماهم کارت را در آوردیم، طرف برگشت گفت : حاجی جان این کارت رو به شما دادن میپرسیدید، گفتم سر چی؟؟ ، گفت امروز کارت دیدار ……، این کارت مال دیدار نماز عید شد، این و که گفت ماهم کلی بهمون بر خورد و یاد نفرین این دوستمان افتادیم که ای دل غافل اون اخر آقا رو دید و ما بی نصیب دیدن یک لحظه ی یار شدیم، ای دل غافل و حالا بماند چی شد ولی خیلی ناراحت شدیم، این بود داستان دیدن یار ما….

(در فراق نامه برای توجه گاهی غلط مینویسم)

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You may use these HTML tags and attributes:

<a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>