يا مبدل السيئات بالحسنات

گاهي آدم فكر مي كند كه چرا؟ واقعا انسان از اينكه دچار اين چراها شود خيلي مي ماند و هاج و واج نظاره گر مي شود. رفته بودم موزه قرآن، صبح اش از كاري كه كرده بودم يكم ناراحت بودم در راه برگشت بودم به سمت مترو، نزديك اذان بود، از فضاي بي روح نمايشگاه قرآن ناراحت بودم، يك دفعه يكي زد رو دوشم و گفت : جوان ميتوني اينو بر داري، نگاهي به قيافش كردن گفتم : بله حتما اما مثل اينكه نايلوني ديگر دستش بود، گفتم اون رو هم بده به من، گفت نه مي برم، گفتم حاجي ميدونم هنوز ميتوني صدام بفرستي هوا بده بيارم، آخر نگاهي بهش كردم، چفيه را در دستش ديدم، ديدم پايش ميلنگد، نگو اين پاهام جا مانده بود، لهجه شديد عربي داشت، فهميدم از بچه ها رزمنده مازندرانه!!! آخر زمان جنگ حاج حسين بصير ازش خواسته بود بياد لشگر 25 و بشه عضو گردان غواص ها، رفتم كمكش كردم( اينو براي ريا ميگم و افتخار ميكنم‌ ) ، تا مترو طرشت باهم بوديم، از دعاهاش، شيرين زبوني هاشو خاطراتش بهم گفت، گفت مي خوام برم آسايشگاه جانبازان براي نقل خاطره، آدم جالبي بود بايدم جالب مي بود وگرنه ميشد زيره به كرمان بردن ، بعد تلفنم و گرفت و گفت، ميخواهم برات چيزي بفرستم. گفتم راضي نيستم، گفت مال اربابمون امام حسينه، ومن سكوت كردم، ياد اين جمله افتادم يا مبدل السيئات بالحسنات …..

(در فراق نامه برای توجه گاهی غلط مینویسم)

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

You may use these HTML tags and attributes:

<a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>